از دیوانگی هایم می گویم
از دیوانگی های یک پسر دو دهه تمام
از پسری که سومین دهه از زندگی اش را به امید های تکراری و انتظار می گذراند
از پسری که ندانسته هوس لذت از هوس بار ترین لحظاتش را دارد و مدام گند میزند به خیال زندگی
پسر؟ چه گویم که این درد مخالف جنس من نیز هست
ما همه ی مان دردمندیم ، درد جوانی داریم
درد گذر های تکراری
درد بی دردی ، درد حسرت زندگی سخت
درد خیانت هایی از سر دلخوشی
درد مستی های تکراری
درد تسخیر قلب و دور انداختن آن
درد عشق های مجازی
درد رابطه های همگانی
درد سیگار های مردانه
درد ساعت ها به پای دود های موهوم
درد ترس از لذت بردن های بیگانه
درد تجسم اندام های زنانه و مردانه
درد مهمانی های شبانه
درد خواب های روزانه
درد دوری از خانواده
درد یتیم زاده شدن
باز هم می گویم
ما همه مان دردمندیم
درد بی دردی داریم،درد حسرت زندگی سخت
نسل من مرفه زاده شده است و بی درد
و این بزرگ ترین درد نسل من است
بی هدفی
#محمدرضاروحانی
1/04/1395


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 مرداد 1395برچسب:, | 3:48 | نویسنده : م.ر |

تنهايي
يك نفر كنار خودت،با خود خود خودت
آن نفر خود خودت
خودت كنار خودت
خودت بدون هيچ بي خود ديگري
تنهايي
نبود هيچ كس ، كنار خودت
خود تنهايت
تنهايي
نه هيچ كس كنار تنت
نه، هيچ كس در قلبت
تنهايي
من تنها، بدون هيچ كس در قلبم
ولي تنم به اجبار ذهنم در كنار همه
اين است تنهايي
١١ آذر ١٣٩٤
#محمدرضاروحانی


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 مرداد 1395برچسب:, | 3:40 | نویسنده : م.ر |

انسان همیشه برای اینکه دوباره گول بخورد آماده است.
حالا مهم نیست ، برای اینکه بگردیم دنبال عامل فریب دهنده ، مهم همین که بدانیم بشر یا به وسیله خودش و جنس بشر فریب داده می شود یا به طریق خرافات حساب شده.
همین خرافات حساب شده ای که عجیب و زیرکانه مجرای اعتقادات بشر را هدف می گیرد و خود را جایگزین مذهب و طریقت انسان می کند
و راه و روشی که به اسم دین برای تکامل مخلوق برتر به انسان هدیه داده شده را به تفکرات باطل و سودجویانه ی خود تغییر می دهد ، پس انسان که همیشه از حساب و عِقاب فراری بوده و می ترسیده، تٓن می دهد به این خرافات و آماده می شود برای مدام گول خوردن .
و دلیل
ترس، عدم تفکر، فرار از تغییر، و پذیرش کورکورانه
راه حل
سرکوب ترسی که مانع تفکر است.
تعقل در هر پیغامی که به اسم بشارت از هر کجا به انسان می رسد.
آمادگی برای محو کردن گذشته و تغییری برای ساخت آینده.
و عدم پذیرش کورکورانه به یاری ذهن تحلیلگر.
پس بیاندیشیم تا گول نخوریم
#محمدرضاروحانی
١٤/٠٥/١٣٩٥


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 مرداد 1395برچسب:, | 3:36 | نویسنده : م.ر |

 
باید همان شب مه آلود کار را تمام می کردم
اما باز هم ترس کار خودش را کرد
باید خودم را می کشتم
باید محمد رضا را می کشتم
همه جا مه بود
اگر میکشتمش هیچ کس هیچ نمیفهمید
پیدایم نمی کردند
و آرام و بی صدا فراموش می شدم
محمدرضا فراموش می شد
اما من لعنتی ترسیدم
دوباره ترسیدم
لعنت به دل بزدل خودم, که جرأت کندن از درون پوچ خودش را هم ندارد
باز تا کی شود که مه بیاید و هیچ کس محمدرضا را نبیند
چرا همان شب سفید, خودِ سياهم را نكشتم
اگر همان وقت كار را تمام مي كردم ، سياهي ام در اوج سفيدي ابرهاي فرو رفته در اطرافم گم مي شد
بالاخره دير يا زود بايد كار را تمام كرد
بالاخره بايد اين ذات سراسر نفرتم را بكشم
بايد نابودش كنم
بايد اين لعنتي از بين برود تا خود واقعي ام را پيدا كنم
دلم مي سوزد براي خودِ خودم كه نيست ، كه نمي گذارم باشد ، كه بخاطر ترس ابلهانه ام راهش نميدهم
محمدرضا، دير يا زود نابودت مي كنم
دلم براي خودم تنگ شده
كاش دوباره مه بيايد، چشم ها را لحظه اي بگيرد، تا اين بار در تاريكي سفيد مه نابودت كنم
محمدرضا
٢٥/٠٩/٩٤

برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 10 اسفند 1394برچسب:, | 13:33 | نویسنده : م.ر |


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 10 اسفند 1394برچسب:, | 13:18 | نویسنده : م.ر |


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 10 اسفند 1394برچسب:, | 13:3 | نویسنده : م.ر |

زشت و زیبایش مهم نیست
مهم قدمی بود که تنها ،بی هیچ حد و مرزی جز ابر ها با خدا میزدم
آسمان بالای سرم بود
زمین زیر پایم بود
خدا در قلبم بود
قلم در دستم بود
کاغذ زیر قلمم بود
لغات در ذهنم بود
و صدای زوزه ی باد در گوشم
و مهم منو خدا بودیم که بودیم
خدا که بود دیگر بودن وجود کسی آرزویم نبود
خدا که بود دیگر بازی با لغات در گوش کسی خواسته ام نبود
خدا که بود دیگر کسی نبود و او همه کسم بود
حیف زود تمام میشود خاطرات زیبای دو نفری قدم زدنمان زیر ابر ها
ابر ها که میروند کسی هست اما دیگر خدا نیست
کاش میبودم همیشه برایش

۲۴/۴/۹۴
محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, | 15:53 | نویسنده : م.ر |

آنچه احساس می کنیم از سراسر وجود عاشقانه دوستش داریم،با آنچه ابراز می کنیم از عاشقانه ترین هایمان

از خیال تا وهم واقعیت ارتفاع دارد

ارتفاعی که شاید سقوط از آن به قیمت نابودی خاطره هایی تمام شود که آرزوی زندگی کردن با آن ها را داریم

کاش باور کنیم از احساس تا ابراز وقت ثانیه است و از ابراز تا احساس فاصله زیاد

مواظب از دست دادن ثانیه هایمان باشیم

عاشقانه ترین ها نثار ثانیه هایتان

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 14 ارديبهشت 1394برچسب:, | 10:58 | نویسنده : م.ر |

نوستالژی های کودکانه ام را با تمام خاطرات تلخ و شیرین نوجوانی ام و کوتاه ترین عاشقانه های جوانی ام در بزرگترین لحظه ی زندگی ام و در مخفی ترین نقطه پنهان ذهن پریشانم ،دفن می کنم، تا مبادا هیچ بشری به آن دست درازی کند و با بی رحمی تمام ،کثیف ترین روزمرگی های آدمک های گنده ای که زندگیشان در یک تکرار کسل کننده خلاصه می شود را با افکار من جایگزین  
کنند

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 9 اسفند 1393برچسب:, | 21:51 | نویسنده : م.ر |

سلام خدا جونم

یه چند تا خبر واسط دارم یه چند تا خبر که مطمینم شنیدیشون از فرشته هات ولی خوب دوست دارم منم به عنوان یه کسی که خیلی دوست داره اینارو بهت بگم

خدا یادت میاد چند سال پیش اون بمب اتمی که هیروشیمارو اونجوریش کرد خدای خوبم هیروشیما به درک دیدی چقدر آدم مردن اونم نه سربازا نه رییساشون بچه های کوچولو که کل آزارشون صدای بازی کردنشون بوده یا اون دختر پسرایی که تازه طعم شیرین عشق تجربه کرده بودن یا اون مادرایی که تازه وجودشونو توی آغوششون گرفته بودن

نه اصلا بیخیال هیروشیما لابد یه کاری کرده بودن که اونجوری باید خاکسترهاشون به آغوش دریا سپرده میشد

خدا عزیز دلم  فلسطین و یادته که آدم بدا ریخته بودن تو خونه هاشون و اونا هم واسه اینکه زن و بچه هاشون آسیب نبینن خونشونو با خاک کشورشون قاطی کردن

خب آره دیگه هرکی زورش زیاد باشه همه جا مال اونه مثل تو که انقدر زورت زیاده که همه ی دنیا مال تویه

خدای گلم ولی اون شبو میدونم هیچ وقت یادت نمیره

دوست ندارم بگم اون شب زمینتو لرزوندی تا اونارو تو خواب زیر خاک دفنشون کنی آره میدونم تو خدای خوبی هستی این خوده مردم بودن که زمینو عصبانی کرده بودن ولی حیف آخه اونا هم بی تقصیر الان زیر خاکن

ولی خدای من از اینجا به بعدشو که میخوام واست تعریف کنم یواش یواش داره چشمام بارونی میشه

نمیدونم بگم یا نگم  بگم اونشب تو اون سرما چند نفر چون هیچ کی راشون نمیداد زیر یه سقف بدنشون منجمد شد

نمیدونم بگم اونروز که خبرشم تو محلمون پیچیده بود و منم کلی از خودم خجالت کشیدم که یه نفر بخاطر گرسنگی مرده بود

نمیدونم بگم دوستم چند وقت پیش بخاطر تهمت هایی که بهش زدن خودشو تو پارک حلق آویز کرد

نمیدونم بگم اونروزی که اون زن و توی وان حمومی که بجای آب پر خون بود پیدا کردن

نمیدونم بگم اون دختری که واسه سیر کردن شکم خانوادش مجبور شده بود از تنش مایه بزاره و وقتی قضیه لو رفت جسدشو جوری دفن کردن که از همه جاش سنگ ریزه در می آوردن

خدا ببخش نمیخواستم بگم ولی خوب چرا نگم هستن کسایی تو زمینت که دارن از تنهایی میمیرن چرا نگم خدا هستن کسایی تو زمینت که دارن از گرسنگی میمیرن چرا نگم خدا هستن کسایی تو زمینت که دارن بخاطر تهمت و افترا میمیرن

خدا نمیتونم نگم با اینکه میدونم همه ی اینارو داری میبینیو ساکتی

تا کی میخواد این زمینت بچرخه و بچرخه و بچرخه

خدا اگه این جونوارای موزی مرده خوارو نیافریده بودی الان خودتم توی اینهمه جسد گم نمیشدی

خدا نازنینم بخودت قسم دوست دارم ولی تو هم یه ذره مارو دوست داشته باش

خدا بخودت قسم مردن اصلا آسون نیستااااا

درد مردن از درد تولد هم بیشتره

خدا دوست دارم

خیلی خیلی خیلی زیاد

اصلا دوستت دارم قد همین دنیای بزرگ که همش مال توِئه

'کودک درونم روز به روز بزرگتر شد و جز حسرت خاک هیچ چیز از من نمیگیرد'

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 18 دی 1393برچسب:, | 23:1 | نویسنده : م.ر |

آسمان آبی است

بدون لکه ابری

چراغ ها روشن است بدون هیچ اصرافی

آتش دیگر نمی سوزاند

دریا غرق نمی کند

درختان نمیمیرند

حتی مرگ هم مرده است

مردم سلامشان را با صدای بلند می گویند

عجیب که مردم همه مهربان شدند

امروز مرده شور خانه تعطیل است

قبرکن ها با خیال راحت به باغبانی پرداخته اند

مغازه ها شلوغ است و همه چی ارزان

دلار دیگر معیار بازار نیست

همه راضیند از همه چیز

اخبار امروز فقط یک خبر داد

3000 ملیارد ها به خزانه مرکزی بازگشت

دنیا آرام است

سلاح ها خاموشند

سرباز ها کنار همسرانشانند

مردم جنگ زده بدون ترس خانه هاشان می سازند

کودکان بدون ترس زخمی شدن بازی می کنند

حتی اتوبوس ها هم سر وقت می آیند

همه گرم گفت و گو هستند

دیگر سر ها در گریبان نیست

هوا هم بس ناجوانمردانه سرد نیست

امروز فقیری در خیابان نمی بینم

گل فروشان چهارراه، گل سرخ به زوج های جوان هدیه می دهند

سری هم به بیمارستان ها بزنی پزشکان مشغول شطرنج و نرد هستند

پارک کردن در همه جای شهر آزاد است

پلیس دیگر جریمه نمی کند

عجیب است دانش آموزان واقعا در مدارس چیزی یاد می گیرند

هواپیما ها هم بدون تاخیر راهی آسمان می شوند

امروز برای اولین بار از طبقه حساس به عرش میلاد رفتم

از آنجا همه چی زیباست

از بالا همه چی آرام است

همه هم خوشحالند

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 18 دی 1393برچسب:, | 20:29 | نویسنده : م.ر |

بی وقفه تنهایم، و تنهایی را می ستایم برای بودنش ،برای آرامشش ، برای اشک های بی کسی اش ، برای ناله های شبانه اش، برای قلم هایی که زد، برای داغ هایی که گذاشت ، برای خاطراتی که مرور کرد ، برای خنده ها و گریه هایی  که به یاد آورد ، برای آغوشی که از من گرفت، برای اینکه لااقل او کنارم ماند و نخی سیگار به یاد خاطراتی که اکنون فقط یک یاد است در خاطری مرده
ریه هایم دیگر طاقت نفس کشیدن ندارند ، آن ها هم می خواهند تنهایم بگذارند
این پاکت هم بزودی تمام می شود به امید رسیدن به پاکت های بعدی و ریه هایم نالان و ناچار تحمل می کنند و مرگ تدریجی خود را آهسته و آرام لمس می کنند و من هم آن ها را با لبخندی مضحک و شکاک همراهی می کنم
دیگر فرصت زیادی ندارم باید بنویسم
باید بنویسم آنچه را که سال ها قلبم را آزار می داد
بنویسم؟
چگونه بنویسم وقتی نوشتن هم جرات می خواهد.
حتی دیگر از نوشتن هم واهمه دارم
شاید همین روز ها شاید اگر ریه هایم، دستانم، ذهنم، قلبم، یاری ام کنند
شاید یکی از همین روز ها...


 محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 دی 1393برچسب:, | 23:0 | نویسنده : م.ر |

هندسه زندگیمان در چارچوبی خلاصه میشود که هیچ قرینه ای ندارد و هیچ مشابهی در ورای آن جای نمیگیرد
شاید بی نهایت ضلعی که در این چارچوب خلاصه می شود
محیطی بسته باشد که روزی از هم متلاشی خواهد شد
و آن روز ، روز آزادی است، و آن آزادی جز لذت مرگ نیست
و آن مرگ جز شیرینی همخوابگی با فاحشه ای نیست
و آن شیرینی جز زجر پشیمانی نخواهد بود
و زجری که در هیچ دنیایی پایانی برایش پیدا نخواهیم کرد
و آخر میفهمیم که این بی نهایت ضلعی به دایره ای خلاصه می شود و ما  مدت هاست به دور آن می چرخیم و می چرخیم و می چرخیم
و چیزی جز یه تکرار ابلهانه را با چشم نمی توانیم ببینیم
و بعد از گذشت دایره ها تازه می فهمی که هیچ چیز نمی گذرد و ما در حال تکراریم
تکراری بیهوده
بیهوده چون نمی توانیم از این چارچوب بسته خارج شویم
چارچوبی که ذهنمان ،عشقمان، شهوتمان، ثروتمان و همه و همه در آن خلاصه می شود
چه زیبا گفت پناهی:
ميزي براي کار/ کاري براي تخت /تختي براي خواب /خوابي براي جان /جاني براي مرگ /مرگي براي ياد /يادي براي سنگ /این بود زندگی
ولی باید گفت : این بود زندگی؟

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 7 دی 1388برچسب:, | 1:28 | نویسنده : م.ر |

می سازم سازی را که با آن ساز ، ساز زندگی ام را کوک کردم
می نوازم با آن ساز آهنگی را که هر صبح و شام نوای مرگم را می دمید
می خوانم با آن ساز ، شعری را که از لبان عشق سروده شده بود
می رقصم با آن ساز ،شاید...
شاید آخرین زندگی من باشد
و همیشه زندگی می کنم با این ساز به امید مرگی دوباره

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 6 دی 1393برچسب:, | 3:34 | نویسنده : م.ر |

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد...
من هم استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد...
دستی به تنه و شاخه هایم کشید تبرش را درآورد و زد و زد.....
محکم و محکمتر....
من هم به خودم میبالیدم دیگر نمیخواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود میتوانستم یک قایق باشم شاید هم چیز بهتری.....
درد ضربه هایش بیشتر میشد و من هم به امید آینده ی بهتر تحمل میکردم، اما....
ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومندتر بود , شاید هم نه ...
اما هر چه بود به نظر مرد تبر به دست، آن درخت بهتر بود، چوب بهتری داشت و من جلوه ای برایش نداشتم!
مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد....
من دیگر نه درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق ...
خشک شدم....
این عادت انسانهاست، قبل از اینکه مطمئن شوند انتخاب میکنند...
خواسته یا ناخواسته ضربه هایشان را میزنند، اما شرایط بهتری که سر راهشان آمد او را به حال خودش رها میکنند...
بی توجه به راه نیمه رفته! تا مطمئن نشدی تبر نزن....
تا مطمئن نشدی احساس نریز... دیگری زخمی میشود ... !!!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1393برچسب:, | 23:9 | نویسنده : م.ر |

نمیدانم

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر ازخاک اندامم چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ وبازیگوش

واو یکریز وپی درپی دم گرم وچموشش رادر گلویم سخت بفشارد

وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند هردم سکوت مرگبارم را


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 20 ارديبهشت 1388برچسب:, | 23:54 | نویسنده : م.ر |

بنویس

بنویس از آن روز ها

بنویس از روز های سبز،بنویس از آفتاب زرد،بنویس از خاک از گل از درخت از آبی آب از خروشش از لطافتش از پشتکارش از فریادش از بودنش از پروازش از بارشش ، بنویس ، از تمام اینها بنویس

بنویس از سبزه زار از باغ گل ها از جنگل ها از صدای زیبای پرندگان از پاکی حیوانات از ستارگان زیبای شب از زیبایی دشت از شکوفه های بهار از برگ های پاییز و از سفیدی زمستان بنویس از گرمای طاقت فرسای تابستان

بنویس از صدای خنده های نوزاد از گریه هایش از دست های کوچکش از بزرگ شدنش

بنویس از روز های بی خیالیش ، از همان روز های کودکانه اش

بنویس از بزرگ شدنش ، از همان روزی که لباس های قدیمی اش برایش کوچک شده ، باز هم بنویس از بی خیالی کودکانه اش

بنویس از آدم برفی که لحظه به لحظه به دستان این نوجوان بزرگ تر می شود از گیلاس هایی که باز هم به دستان او چیده می شوند از صدای خرد شدن برگ هایی که زیر پای او التماس می کنند از گل هایی که به دستان او چیده می شوند

بنویس از زمانی که بالغ می شود از زمانی که بزرگ می شود از زمانی که احساس غرور می کند باز هم بنویس از بزرگ شدنش

چه زود گذشت خاطرات کودکی اش، دوران بی خیالی کودکانه اش

بنویس از عشق ، بنویس از همراه ، از شریک ، از همدم ، از آغوش ، از او که می خواهد بماند

بنویس از معاشقه هایش ، بنویس از بوسه هایش ، از لبخند هایش ، از گریه هایش، از درد هایش ، و باز هم بنویس از بزرگ شدنش

نوشتی که فراموش کرد؟ پس بنویس از فراموشی گذشته اش

نوشتی او را که بزرگ کرد؟ پس بنویس از فراموشی گذشته اش

نوشتی که چه کسی بود که با گریه های او بغض می کرد؟ پس بنویس از فراموشی گذشته اش

نوشتی چه کسی هر روز تمام توانش را می گذاشت تا آرامش او را فراهم کند؟ پس بنویس از فراموشی گذشته اش

گذشت و گذشت و گذشت آن دو نفر احساس تنهایی کردند و نه ماه بعد یک نفر دیگر به جمعشان اضافه شد

و باز این چرخه شروع به تکرار کرد

بنویس از صدای خنده های نوزاد از گریه هایش از دست های کوچکش از بزرگ شدنش

بنویس از رنج ها از خوشی ها از با هم بودن ها از فراموشی ها

بنویس از بزرگ شدن آن نوزاد از کوچک شدن آن دو همراه

گذشت و گذشت و گذشت ، بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شد

و باز هم این چرخه تکرار شد

بنویس از عشق ، بنویس از همراه ، از شریک ، از همدم ، از آغوش ، از او که می خواهد بماند

بنویس از همدم شدن دو یار قدیمی

گذشت و گذشت و گذشت

بنویس از تنها شدن از نبودن از مرگ از فراموش شدن

از نبودن یار و این بار بنویس از مرگ از نبودن از با هم نبودن از تنها شدن دوباره بنویس از مرگ

دیگر قلمم جوهر نمیدهد

اکنون می گویم ، زیر خروار ها خاک ، آن نوزاد کوچک ، زیر خروار ها خاک ، آن نوجوان زیبا ، زیر خروار ها خاک آن جوان رعنا ، زیر خروار ها خاک ، آن عاشق و معشوق

دیگر تمام شده بود

گذشت و گذشت و گذشت ، باز هم می گذرد ، باز هم می گذرد ، باز هم فراموش می کنند و فراموش می شوند

این چرخه هم چنان ادامه دارد ، و با بی رحمی فراموش کنندگان را به دست فراموشی می سپارد

جرم : فراموش کردن

حکم : فراموش شدن

با خودم می گویم

پایان ماجرای تلخ زندگی

محمدرضا

 

                               


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1388برچسب:, | 13:0 | نویسنده : م.ر |

از هر کی میپرسم یا جوابمو نمیده یا سربالا جواب میده

یکی بگه آخه گناه من چیه که مدت هاست باید دنبال جواب یه سوال ساده بگردم و جواب مردمم یه لبخند تلخ مضحک باشه که با اون لبخند تمام وجودم پر میشه از آتیش

اینجا یه مرد پیدا میشه که به من درست جواب بده

اینجا یکی پیدا میشه که بگه من چرا اینجام؟

یعنی میشه اینجا کسی باشه که دیگه منو خوردم نکنه

یکی به من بگه تکلیف من چیه تو این دنیا ، من چرا سال هاست که دارم خودمو گول میزنم که دارم زندگی میکنم ، چرا سال هاست تو موقع مستی داد میزنم که من آزادم ، یکی به من بگه چرا وقتی دارم اینو مینویسم اشک سرد روی گونه هام داره میرقصه

من دنبال یه هدف میگردم ، یه هدفی که هر کس اونو یه جور معنی میکنه ، یه هدف واحد برای من بشر ، اصلا شاید سوالم اشتباهه

اصلا شاید یه هدف و یه برنامه ی واحد برای کل انسان ها نمیشه داد اصلا شاید دنبال یک برنامه برای کل هفت و اندی ملیارد آدمی که روی زمین هر روز دارن توی خودشون میلولن اشتباه باشه

آخه مگه نه که من با تو ، تو با خواهرت ، خواهرت با دوستانش ، و همه با همه فرق دارن پس چجوری میشه دنبال یه دستور تهیه زندگی یکسان برای همه گشت

راستی ، مگه تو خودت نیستی که یه هدف برای زندگیت انتخاب میکنی و با توجه به اون برای خودت برنامه ریزی میکنی ؟ خوب هفت و اندی ملیارد نفر دیگه هم مثل منو تو هستن دیگه

فک کنم الان دارین فوشم میدین ، میگین تو که خودت انقد خوب جواب خودتو دادی پس چرا دربه در دنبال جواب میگردی ؟

راست میگین جدا راست میگین

پس ابراهیم چی ؟ موسی و عیسی چی؟ محمد که تیر خلاصو زد چی ؟ اینا چی؟ عقل من جوابش همون بود که دادم ولی صد ها نفر دیگه که هر کدوم با یه اندیشه و یه راه و یه هدف جدید ظهور کردن چی ؟ اونایی که میگن ما از طرف خداییم چی؟

تمام اونا اومدن تا به من و تو بگن ای پسر خدا ای دختر خدا تو باید با برنامه خدا به سمت هدفی که خدا برایت قرار داده حرکت کنی

یکی بیاد و بگه کدوم درسته کدوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 17 تير 1388برچسب:, | 16:37 | نویسنده : م.ر |

 

میفشارم دستانت را هر چند که دیگر دستی وجود ندارد

میبوسم لبانت را هر چند دیگر سرخی لبانت را نمیبینم

در آغوشت میگیرم هر چند که مدت هاست در پی گرمای آغوشت میگردم

موهایت را نوازش میکنم هر چند دیگر دستم به موهای خاک آلودت نمیرسد

میرقصم با تو هر چند که عکست اکنون جایت را گرفته است

برایت شمع روشن میکنم روی میز شام در حالی که مدت هاست آن صندلی چوبی بی قراریت را میکند

من توانستم

من توانستم نبودنت را با رویاهای بودنت تحمل کنم

ولی چه کنم چه کنم که جای انگشتان ظریفت زیر چشمان اشک آلود من خالیست

تو بگو تا کی میتوانم دلم را با رویای بودنت خوش کنم

این سوال را مدت هاست که از خودم میپرسم:

که چرا من باید باشم و تو نباشی؟

چرا؟

 

 محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 27 آذر 1388برچسب:, | 15:19 | نویسنده : م.ر |


سیگار, تنها همدم تنهایی هایم , سیگار تنها وجود زندگیم , سیگار تنها دلتنگیم, سیگار تنها کسی است که با عمر کوتاهش درد دلم را میشنود.

سیگار سیگار سیگار

میبینی ,واقعا میبینی که این شی کم ارزش چگونه با رفتنت جایت را گرفته

میبینی چگونه با دودش تمام خاطراتمان را زنده میکند

میبینی که آمده و بر جایی نشسته که قبلا لبهایت را آنجا میگذاشتی

میبینی دستان من که همیشه جای دست گرمت بود چگونه با رعشه این شی مضحک را در خودش میفشارد

میبینی آغوشم که همیشه بوی عطر تورا میداد مدت هاست که جز بوی سیگار هیچ عطری را به خودش نگرفته

میبینی با رفتنت مانند آن سیگار عمر من را هم کوتاه کردی

میبینی بعد از رفتنت موهایم دارد همرنگ آن خاکستر میشود

میبینی چقدر جایت در زندگیم خالیست

آخر تا کی باید نبودنت را تحمل کنم

تا کی بجای تو عکست باید همنشین من شود

میدانم تو دیگر برنمیگردی واین من هستم که مدت هاست روز شماری میکنم مانند خاکستر آن سیگار بشوم تا بار دیگر تورا در آغوشم بگیرم

منتظرم تا بادی بیاید و من را هم همراه سیگار نیمسوخته ام ببرد

ای زیبا ترین خاطره من دیدنت را سخت مشتاقم

محمدرضا


 


برچسب‌ها:

 

 

مرا ببوس، مرا ببوس.
براي آخرين بار،
ترا خدا نگهدار.
كه مي روم به سوي سرنوشت.
بهار ما گذشته،
گذشته ها گذشته،
منم به جستجوي سرنوشت.
در ميان طوفان، هم پيمان با قايقران ها ؛
گذشته از جان، بايد بگذشت از طوفان ها.
به نيمه شب ها، دارم با يارم پيمان ها ؛
كه برفروزم آتش ها در كوهستان ها.
شب سيه،
سفر كنم.
ز تيره ره، گذر كنم.
نگه كن اي گل من.
سرشك غم به دامن،
براي من ميفشان.
اي دختر زيبا!
امشب بر تو مهمانم.
در پيش تو مي مانم.
تا لب بگذاري بر لب من.
دختر زيبا!
از برق نگاه تو،
اشك بيگناه تو،
روشن سازد يك امشب من.

فریدون مشیری

 

 

 


برچسب‌ها:


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1388برچسب:میز,کار,تخت,خواب,جان,مرگ,یاد,سنگ,زندگی,زندگی این است,, | 21:20 | نویسنده : م.ر |

و اکنون خواهم نوشت بیاد آن عزیز

بیاد عزیزی که بود و اکنون دیگر فقط یادش را در دفتر خاطراتم مرور میکنم

بیاد اوکه با رفتنش من را هم با خود برد

ومن اکنون از زیر خاک دارم برای شما مینویسم

مینویسم که بدانید ,که بفهمید, که به سرنوشت من دچار نشوید

مینویسم برای آنان که دوستشان دارم ,برای دوستانم ,برای دوستان دیده ام و برای آن ها که هرگز ندیده ام ولی بیادشان هستم ,به یاد آن ها که هنوز اهل زمینند و به آسمان ها نرفته اند

و اکنون میگویم

میگویم که دوست داشته باش همه چیز را همه کس را حتی کسانی که ندیده ای تا با آرامش به آسمان ها بروی

میگویم نکند که فراموش کنید ,نکند که از خاطرتان برود او را ,حتی روز ورودش را به زندگیتان ,چون بدترین و دردناک ترین چیز برای یک زمینی فراموش شدن است

میگویم بگیر دستش هر چند اورا نمیشناسی ,که وای بر آن روزی که اورا بر خاک ببینی و سرت را به آسمان برگردانی ,که با این کار اورا زیر پایت له کردی

میگویم محبتت را انفاق کن برای آنان که میدانی و میبینی که نیاز به محبت تو دارند ,ولی هیچ وقت نشود که عشقت را به بهانه ی محبت حراج کنی

میگویم گوش کن ,گوش کن به حرفایش که مدت هاست آن حرف های نگفته را در سینه اش پنهان کرده و منتظر گوشی است که با اطمینان برایش بگوید

نمیگویم زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد ولی میگویم مراقب باش با زبانت  روح کسی را نابود نکنی

میگویم احترام بگذار تا جایی که احترامت را پایمال نکرده اند

میگویم لطف کن تا جایی که اثباب خنده شان نشده ای

و میگویم عاشق باش و عشقت را به کسی بفروش که میدانی همیشه آنرا در قلبش نگه میدارد و هیچگاه حراجش نمیکند

همیشه یادت باشد, که روحت را بزرگ و قوی کنی نه جسمت را

و این را هم بدان که هیچ وقت از این موجودات زمینی توقع نداشته باش خوبی هایت را با خوبی پاسخ گویند ولی اگر بدی دیدی هیچگاه فراموش نکن که تو یک انسانی نه یک گرگ

پس سعی کنیم که این واقعیت وجودیمان را هرگز فراموش نکنیم که ما یک انسانیم انسان

محمدرضا

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 17 آذر 1388برچسب:انسان,انسانیت,عشق,کمک,خاطرات,سرنوشت,محبت,احترام,گرگ,پول,شهرت,مقام,عمر,, | 21:22 | نویسنده : م.ر |

 

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

انقدر هوا سرد شده که لرزه همه ی وجودم و بگیره

انقدر سرد شده که فکر منو جز رفتن به خونه و چسبیدن به بخاری به هیچ جا و هیچ کس دیگه منحرف نکنه

ولی با تمام این شرایط وقتی موبایلم که در حال لرزیدنه از تو جیبم درمیارم و اسم تورو میبینم دیگه اتاقه گرمم از ذهنم پاک میشه و مسیرمو به سمت نزدیک ترن پارک کج میکنم که وقتی دارم باهات صحبت میکنم زیر نور زرد رنگ بالای نیمکت پارک نشسته باشم

دکمه ی سبز رنگه گوشیمو با این امید فشار میدم که حالت از قبل بهتر شده باشه با این امید فشار میدم که دیگه وقتی صداتو میشنوم لرزشیو توش احساس نکنم با این امید فشار میدم که دیگه بعد از قطع کردن گوشی مجبور نباشم اشکامو پاک کنم با این امید فشار میدم که این دفعه شادیو تو صدات احساس کنم با این امید فشار میدم که...

زندگیم پر شده از تو . از بودنت از نبودنت از رفتنت از نرفتنت . از دویدنت از ایستادنت. از خندیدنت از گریه کردنت . از رقصیدنت از بوسیدنت . ولی نمیدونم با اینکه زندگیم پر شده از تو ولی مدت هاست که صدات تویه این زندگی گم شده

وای خدای من

میبینی...

من دیوانه شدم ...

دیوانه شدم از نبودنش از نخندیدنش از نرقصیدنش از...

ولی اکنون با اینکه باز هم هوا بسیار سرد است دیگر فکر اتاقم را نمیکنم باز هم بی آنکه بخواهم میروم زیر آن نیمکت چوبی و اینبار به جای تو سیگار نیم سوخته ام که هر لحظه مانند من زمان مرگش نزدیکتر میشود همدم من شده

من هم مانند او در این هوای سرد دارم میسوزم

باد عمر من را هم مانند خاکستر آن سیگار لحظه به لحظه با خود میبرد بدون حضور تو

جایت در زندگیم بسیار خالیست

 

 

 محمدرضا

 


برچسب‌ها:

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد… اگر سفر نکنیم، اگر مطالعه نکنیم،

اگر به صدای زندگی گوش فرا ندهیم،اگربه خودمان بها ندهیم.                        

  مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد..هنگامی که عزت نفس را در خود بکشیم، هنگامی که دست یاری دیگران را رد بکنیم.

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد… اگر بنده ی عادت های خویش بشویم   و  هرروز یک مسیر را بپیماییم…                                                

اگر دچار روزمرگی شویم،                                                        

اگر تغییری در رنگ لبا سهای خویش ندهیم ، یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم..                                                            

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد… اگر احساسات خود را ابراز نکنیم. همان احساسات سرکشی که موجب درخشش چشمان ما میشود و  دل را به تپش در می آورد..                                         

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد… اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد  نکنیم، هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم.               

اگر حاشیه ی امنیت خودرا برای آرزویی نامطمئن به خطر نیندازیم..

 اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم..اگر به خودمان اجازه ندهیم برای یکبار هم که شده، از نصیحتی عاقلانه بگریزیم…

 

بیایید زندگی را امروز آغاز کنیم.                                             

بیایید امروز خطر کنیم.                                                       

همین امروز کاری کنیم.                                                        

اجازه ندهیم که دچار مرگ تدریجی شویم.                                  

شاد بودن را فراموش نکنیم…                                               

پابلو نرودا


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 10 آذر 1388برچسب:, | 17:34 | نویسنده : م.ر |

 

خدایا...

سلامت کردم و منتظر سلامت ماندم...

صدایت کردم و منتظر صدایت ماندم...

گریه ات کردم و منتظر دستانت ماندم...

خواهشت کردم و منتظر پاسخت ماندم...

التماست کردم و منتظر منتت ماندم...

آنقدر منتظرت ماندم که در انتظار عاشقت شدم...

آنقدر عاشقت شدم که دیگر سلامم صدایم گریه ام خواهشم التماسم و همه و همه را فراموش کردم

حتی حتی خودم را هم دیگر فراموش کردم

 روز ها و شب ها منتظرت ماندم ماندم ماندم اما نیامدی ولی من ایمان داشتم که می آیی

و اما اکنون پس از گذشت این همه سال تازه میفهمم که آن زمان

هم سلامم را سلام گفتی

 هم صدایم را شنیدی

هم با دستانت اشک هایم را پاک کردی

 هم خواهشم را پاسخ گفتی

و هم التماسم را اجابت کردی

ولی حیف دیگر خیلی دیر شده است خیلی...

و تو حالا فقط اسمت در زندگیم مانده نه خودت ...

تا چند وقت پیش فکر میکردم دیگر پشتت را به من کردی و مرا نمیبینی

ولی اکنون تازه میفهمم که من آنقدر از تو دور شدم که دیگر من تورا نمیبینم

وای خدای من مرا ببخش مرا ببخش

خدایا دوستت دارم

 

 

محمدرضا 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, | 22:29 | نویسنده : م.ر |

در اینجا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب،

در هر نقب چندین حجره،

در هر حجره چندین مرد

در زنجیر...

 

از این زنجیریان،

یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی

به ضرب دشنه ای کشته است.


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 8 آذر 1388برچسب:, | 22:44 | نویسنده : م.ر |

 

در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است،

 


زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است،

 

 


زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است،

 


زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است

 

،
زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،

 


زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است

،
امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه

بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذه

ب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیز...ی عوض

نمی شود :

 
در آلمان هیت

لری می کشتند که یهودی است

،
حالا در اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها

است،


عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است،


صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است،


فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌،


کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است

،
روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت م
ی‌کند،


چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه

می‌زند

،
و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند....



و چه قصاب خانه‌ای است این دنیای بشریت ....

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 29 آبان 1388برچسب:, | 22:18 | نویسنده : م.ر |

 

شاید آن زمان که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد

 

خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینطور نوشت:

 

هر گلی هم باشی چه شقایق چه پیچک چه یاس زندگی اجبار است،

 

زندگی در گرو خاطره هاست.

 

فاصله تلخ ترین خاطره هاست...

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 27 آبان 1388برچسب:تلخ ترین خاطره, | 11:34 | نویسنده : م.ر |

 

لبانت

 

 

 

 


به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور تو را هدایت می کنند و

سرنوشت مرا
 

 

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:احمد,شاملو,شاملو,احمد شاملو,, | 18:59 | نویسنده : م.ر |

همه برگ و بهار
در سر انگشتان توست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می‌سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران و خورشید سیرآب می‌شود

***
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است

***

 


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, | 1:23 | نویسنده : م.ر |

شب سردی است ، و من افسرده‌.
راه دوری است ، و پایی خسته‌.

تیرگی هست و چراغی مرده‌.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:
 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, | 1:2 | نویسنده : م.ر |

اگه میخوای راحت باشی کمتر بدون واگه میخوای خوشبخت باشئ بیشتر بخون
تا پایان کار از موفقیت درباره آن با کسی صحبت نکن.
برای حضور در جلسات حتی یک دقیقه هم تاخیر نکن
قبل ازعاشق شدن ابتدا فکر کن که آیا طاقت دوری .جدایی و سختی را داری یا نه ؟؟؟
سکوت تنها پاسخی است که اصلا ضرر ندارد.
نصیحت کردن فقط زمانی اثر دارد که 2 نفر باشید.
در مورد همسر کسی اظهار نظر نکن نه مثبت نه منفی.
نوشیدنی های داخل لیوان ویا فنجان را تا آخر ننوش.
دراختلاف خانوادگی حتی اگرحق با تو است شجاع باش وتواز همسرت عذر خواهی کن.
برای کودکان اسباب بازی های جنگی هدیه نبر.
نه آنقدرکم بخور که ضعیف شوی ونه آنقدر زیاد بخور که مریض شوی.
بدترین شکل دل تنگی آن است که در میان جمع باشی وتنها باشی.
شخص محترمی باش وبدون اطلاع به خانه ومحل کار کسی نرو.
وجدانت را گول نزن چون درستی ونادرستی کارت رابه تو اعلام می کند.
موقع عطسه کردن حتما از دیگران فاصله بگیر واز دستمان استفاده کن ولی با تمام وجود عطسه کن.
عاشق همسرت باش تابهشت را ببینی.
کثیف نکن اگر حوصله تمیز کردن نداری.
بخشیدن خطای دیگران بسیار قشنگ است تجربه کردنش را به تو پیشنهادمیکنم.
همه جا از همسرت تعریف وتمجید کن حتی در جهنم.
با کارمندانت مهربان ولی قاطع باش.
غرورکسی رو نشکن چون مثل شیشه ی شکسته برای توخطر آفرین است.
عمل خلاف را نه تجربه کن نه تکرار.
باشجاعت اقرار کن که اشتباه کردی.
هنر نواختن را یاد بگیرنواختن موسیقی در هیچ کشوری گدایی نیست.
هنگام صحبت کردن با دیگران به چشم آنها نگاه کن تاپیام وکلام تو را درک کنند.
کسی را که به توامیدوار است نا امید نکن.
برا کسی که دوستش داری در روزتولدش پیام تبریک ارسال کن.
باداشتن همسری خوب همه کس وهمه چیز را یکجا داری.
در دفتر ومنزل گل های زیبا داشته باش.
حسابداری وروشهای آنرا یاد بگیر.
عمر مد کوتاه است. 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 20 آبان 1391برچسب:, | 12:17 | نویسنده : م.ر |

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 18 آبان 1395برچسب:, | 21:27 | نویسنده : م.ر |

این دخترایی که وقتی باهات میان بیرون خودشونن ...همونایی که یه خروار آرایش نمیکنن چون خودشونو قبول دارن ...اونایی که مدل ماشینت یا داشتن یا نداشتن ماشینت براشون مهم نیست ، چون خودتو میخوان نه هیچ چیز دیگه ای ...اینا که کتونی میپوشن چون براشون اختلاف قدشون باهات مهم نیست ......همونایی که انقدر شعورشون میرسه که Miss نندازن و گدایی شارژ نکنن...همونایی که میگن میخندن ... کلاس الکی نمیذارن ...رُکن ...نقش نمیخوان بازی کنن ... احساسشونو تو لحظه میگن ...قدم زدنو دوست دارن ... بلند خندیدن و شوخی کردن رو دوست دارن ...چون نمیترسن ازینکه خودشون باشن...آره همین دختران که حتی اگه خیـــــلیــــــــــم کم باشن....اما بازم تنها دخترهایی هستند که ارزش دارن عاشقشون بشی ... 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 18 آبان 1395برچسب:, | 21:4 | نویسنده : م.ر |

  اینجاسرزمین واژگان واژگون است . جای که گنج جنگ می شود

درمان نامرد می شود

قهقه هق هق می شود

اما دزد همان دزد است و درد همان درد

بر آنچه گذشت آنچه ریخت و انچه از دست رفت حسرت نخور

زندگی اگر زیبا بود با گریه آغاز نمی شد


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 15 مرداد 1388برچسب:, | 16:36 | نویسنده : م.ر |

 

امروزم را به پایان میبرم با امید به فردایی که نا امیدیش امیدم را نا امید میسازد

 

میخوابم تا خواب ببینم تا ببینم آنچه را که نیستم آنچه را که میخواهم باشم و نیستم میخوابم به امید صبحی که بیدار شوم از خواب مرگم بیدار شوم برای امید به فردایم برای امید به آینده ام

پس من میخوابم که بیدار شوم

زندانی میشوم تا آزاد شوم

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, | 16:9 | نویسنده : م.ر |

 خدایا خداوندا تو چه میکشی چگونه میتوانی تحمل کنی ؟

چگونه ممکن است که هنوز چشمانت را به روی این دنیا نبسته باشی؟

چرا اینقدر با خودت کلنجار میروی که این اشتباهی را که کردی نابودش نکنی؟

چرا اینقدر به خودت مغروری؟

نمیدانم چه کسی را دوست داری؟

نمیدانم عاشق که هستی؟

نمیدانم که آیا در تمام دوران خداییت عاشق شدی یا نه؟

خدایا اگر شدی به جان معشوقت قسمت میدهم این اسباب بازی مظلوم کشی که ساخته ای را نابودش کنی...

مگر نمیبینی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با توام مگر نمیبینی چگونه مخلوقاتت با دردناکترین شکل نابود میشوند؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چگونه میتوانی شاهد زجر کشیدنشان باشی؟؟؟؟؟؟

چگونه میتوانی اینقدر سنگ دل باشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پس مهر و محبت و رحمتت کجا رفته؟

باران را میفرستی که بندگانت را گول بزنی که مهربانی؟

نمیدانم میدانی یا نه ؟ ولی اگر نمیدانی پس گوش کن سرنوشت بندگانت را گوش کن...

 محمدرضا


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 9 مرداد 1388برچسب:, | 15:41 | نویسنده : م.ر |

 بعد از 9 ماه آرامش بعد از 9 ماه زندگی در پاکترین جای دنیا ناگهان روزنه ای به رویم گشوده شد..

چشمانم برای اولین بار بود که نور را تجربه میکرد. دو دست به سویم دراز شد و همان لحظه بود که گرمای سوزان گناه و ناپاکی صدای هق هقم را درآورد و راهی نداشتم جز سوختن ساختن ...

پس به ظاهر خودم را آرام نشان دادم...

چیز هایی را برای اولین بار میدیدم که واقعا برایم تعجب آور و حتی دردناک بود...

اطرافیانم فکر می کردند که حرکاتشان برای من مبهم است و هنوز درک و فهم شرایط فعلیم را ندارم ولی سخت در اشتباه بودند چون تمام کارهایشان رفتارشان محبت های افراطی و بی دلیلشان دست و پا زدن در هوس هایشان لذت بردنشان از چیز های زشت و کثیف خوردنشان پوشیدنشان و کلا طرز زندگی کردنشان همه و همه مرا آزار می داد من راهی نداشتم جز صبر کردن...

باید صبر تا بزرگ شوم که بتوانم به این مردم ناپاک آرامش و پاکی خودم را یاد بدهم...

روز ها و شب ها گذشت و سرپرستان من گریه های دردناکم را که بخاطر محبوس شدن در دنیایی که بوی تعفن همه جایش را گرفته بود بوسیله اسباب بازی های مضحک قطع میکردند...

همه شان تلاش میکردند روحانیتم را از من بگیرند و مرا مانند خودشان جسمانی کنند و من به خودم ومغرور شده بودم همان کاری که شیطان کرد و نابودش شد ولی من آن زمان به هیچ چیز جز رها کردن خودم فکر نمی کردم و این باعث شد که سرنوشت من اینگونه رقم بخورد...

زمان زمان زمان با تمام سرعتش به جلو حرکت میکرد من هر کاری می کردم که سرعتش را کم کنم التماسش میکردم به پایش افتاده بودم اما او وقتی عجز ناتوانی مرا میدید رویش را از من برمیگرداند و بدون توجه به من به مسیرش ادامه میداد...

آرام آرام آرام آرام گذشت زمان گذشت و اکنون زندگی پاک و زیبای گذشته ام از خاطرم محو شده است و من نیز مانند همه ی نوزادان پاکی که الان در اوج غرور خودشان هستند آلوده شده بودم و فقط از آن دوران حسرتش برایم باقی مانده بود...

و اکنون که خاطراتم را بر روی کاغذ می آورم قطرات اشکم که تنها یادگار های دوران پاکیم هستند بیانگر حسرت بازگشت به آن دوران است...

حیف که دیگر راهی برای غلبه بر زمان نیست

محمدرضا

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 مرداد 1388برچسب:, | 15:38 | نویسنده : م.ر |

 می گویند: همه ی ما را جمع کرده اند ولی خود خبر نداریم...

می گویند: همه ی ما ایمان آوردیم ولی خود خبر نداریم...

می گویند: شما خدا راپیامبرش رادینش را و تمام اصولش را قبول کردید و ما در فکر فرو می رویم که آیا واقعا تمام این وقایع اتفاق افتاده است؟

چگونه؟

کجا؟

کی؟

...

پس چرا ما خود بی خبریم؟

چیز هایی می بینیم که انگار در گذشته آنها را دیده ایم آن صحنه ها مربوط به دنیایند ولی به ما می گویند در ذر شما آنها را دیده اید و این یعنی تناقض تناقض میان گفته ها و واقعیات و افکار .

ولی

کدام یک را باید باور کنیم؟

کدام یک حقیقت زندگی ما را تشکیل می دهند؟

و کدام یک هدف زندگی ما را مشخص می کند؟

اینها سوالاتی بود که از وقتی دیدم به واقعیت جهان باز شده در ذهن من رخنه کردند و هر چه بیشتر به آنها فکر می کنم بیشتر در مرداب این شبهات فرو میروم...

و اکنون که عقایدم را دیگران ساخته اند و دینم را در گوشم خوانده اند  می گویند: تو مختاری در حالی که مرا  واجب کرده اند که بزور قبول کنم آنچه را که نمی خواهم بپذیرم و این باعث همه ی دو گانگی های من شد این باعث شد که ظاهر و باطنم از هم دور شوند.

می گویند: مختاری به انتخاب ولی...

اگر راهت را کج کنی پایت را می شکنیم.

می گویند : تو از هر منطقی عبور کنی باید به حرف ما برسی که اگر نرسی...

پایانی برای عذابت نیست.

می گویند: به تو عقل دادیم تا تصمیم بگیری و راهت را خود انتخاب کنی ولی تمام سعیت را بکن که انتخاب راهت جز راه ما نباشد در غیر این صورت...

چیزی جز آتش به تو نمی رسد.

می گویند:

انتخاب کن از آن نوشته هایی که ما برایت فرستاده ایم.

می گوینده :

اطاعت کن از آن چیزی که ما به تو دستور دادیم.

و من تازه می فهمم که کجای این زندگی هستم...

این گفته هایشان مرا به فکری عمیق فرو می برند که آیا واقعیت انتخاب همین است؟ آیا اراده همینگونه معنا می شود؟

 

 

 

واقعا زندگی دو راه دارد و انتخاب هر کدام با خودمان است؟؟؟؟؟؟؟؟

محمدرضا


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 مرداد 1388برچسب:, | 15:6 | نویسنده : م.ر |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.