سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد...
من هم استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد...
دستی به تنه و شاخه هایم کشید تبرش را درآورد و زد و زد.....
محکم و محکمتر....
من هم به خودم میبالیدم دیگر نمیخواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود میتوانستم یک قایق باشم شاید هم چیز بهتری.....
درد ضربه هایش بیشتر میشد و من هم به امید آینده ی بهتر تحمل میکردم، اما....
ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومندتر بود , شاید هم نه ...
اما هر چه بود به نظر مرد تبر به دست، آن درخت بهتر بود، چوب بهتری داشت و من جلوه ای برایش نداشتم!
مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد....
من دیگر نه درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق ...
خشک شدم....
این عادت انسانهاست، قبل از اینکه مطمئن شوند انتخاب میکنند...
خواسته یا ناخواسته ضربه هایشان را میزنند، اما شرایط بهتری که سر راهشان آمد او را به حال خودش رها میکنند...
بی توجه به راه نیمه رفته! تا مطمئن نشدی تبر نزن....
تا مطمئن نشدی احساس نریز... دیگری زخمی میشود ... !!!
نظرات شما عزیزان:

گـــاهی از صبـــر خستـــه مـی شــوی!!
گـــاه منتظـــری کـــه بیـــایــد!!
گـــاهــی دلت برای قــدیمهـــا تنگـــ میشـــود!!
گــــاهی رابطـــه هـــا شکـل عــوض میکننـــد!!
یـــا در گذشتـــه!!
یـــا در آینـــده!!
چــــه فرقـــی میکنـــد؟!!!
بیچــــاره حالمــان کــه مــدام خــراب دیـــروز و فـــردا میشـــود ... وبلاگ زیبایی داری تبریک
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
لینکت میکنم تو هم لینکم کن...
به وبم بیا هوس
برچسبها: